سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

سبحان ناصری

وقتی خوابت میبرد!!!

وقتی  روز میخوابیدی  دستت را مثل آدم بزرگها روی چشمات میگذاشتی که نور از بیرون اذیتت نکنه ، اون موقع یادت میرفت که شبها تو تاریکی نمیتونستی بخوابی و حتما باید چراغها را روشن میگذاشتیم . ...
16 فروردين 1391

اوج شرارت

با دقت به این خنده نگاه کنید این فقط یک خنده معمولی نیست در این لبخند و چهره به راحتی این موارد را میتوان دید. رضایت سلامت من خسته نیستم!!! من بازی میخوام!!! تو داری چکار میکنی؟؟؟ من دوتا دندون دارم!!! نمیذارم کسی بخوابه!!! و . . . .     ...
16 فروردين 1391

پس از واکسن شش ماهگی

به نظر مریض میومدی البته تب داشتی تب واکسن شش ماهگی با وجود تب باز هم دست از شیرین کاری بر نمی داشتی مدام با کارهای بامزه اما کوتاه و گاهی با لبخند های کوتاه نشون میدادی که مثل اون قدیما باز هم میخوای و میتونی و سرانجام تونستی بر واکسن شش ماهگی غلبه کنی و باز هم داد بزنی من قهرمانم   ...
14 دی 1390

خوابی زیبا مانند ستاره

بسیار آرام و ناز خوابیده بودی هنوز پاهای زیبایت به زمین نمی رسید اما نوک انگشتات را روی زمین گذاشته بودی تا نقطه اتکا داشته باشی یادته روز اول به دنیا اومدنت بهت گفتم با این پاهات قدم های بزرگی بر میداری؟ کم کم داری برداشتن این قدمهای بزرگ را شروع میکنی نسبت به سنت زوده اما شروع کردی اما یادت باشه که هیچوقت پشت فرمون ماشین خوابت نبره(اولین نصیحت) ...
14 دی 1390

تولد داداش سینا

  باز هم تولد، اما اینبار تولد داداش سینا،آخه کی تولد من میشه؟ خیلی سرو صدا کردن اما من اصلا نترسیدم اصلا هم گریه نکردم، فقط نمیدونم چرا کلاهای سرشون کاغذی بود و بابام بادکنک هامو ترکوند. آخر مهمونی هم با اینکه کیکشون بزرگ بود باز هم به من کیک ندادن نمیدونم شاید فکر کردن من دوست ندارم! ! ! ! ...
28 آذر 1390