وقتی خوابت میبرد!!!
وقتی روز میخوابیدی دستت را مثل آدم بزرگها روی چشمات میگذاشتی که نور از بیرون اذیتت نکنه ، اون موقع یادت میرفت که شبها تو تاریکی نمیتونستی بخوابی و حتما باید چراغها را روشن میگذاشتیم . ...
نویسنده :
بابای سبحان
0:07
اوج شرارت
با دقت به این خنده نگاه کنید این فقط یک خنده معمولی نیست در این لبخند و چهره به راحتی این موارد را میتوان دید. رضایت سلامت من خسته نیستم!!! من بازی میخوام!!! تو داری چکار میکنی؟؟؟ من دوتا دندون دارم!!! نمیذارم کسی بخوابه!!! و . . . . ...
نویسنده :
بابای سبحان
0:00
یک روز کاملا آفتابی در کنار دریا
در کنار ساحل خلیج فارس
همیشه زیبا و با صلابت همانند خلیج فارس و سبحان ...
نویسنده :
بابای سبحان
23:46
نوروز 1391 و آغاز مسافرت به جنوب
وقتی بی خوابی به سرت میزد
وقتی بی خوابی به سرت میزد همه را از خواب بیدار میکردی کاری هم نداشتی که ساعت چنده!!!! ...
نویسنده :
بابای سبحان
23:14
پس از واکسن شش ماهگی
به نظر مریض میومدی البته تب داشتی تب واکسن شش ماهگی با وجود تب باز هم دست از شیرین کاری بر نمی داشتی مدام با کارهای بامزه اما کوتاه و گاهی با لبخند های کوتاه نشون میدادی که مثل اون قدیما باز هم میخوای و میتونی و سرانجام تونستی بر واکسن شش ماهگی غلبه کنی و باز هم داد بزنی من قهرمانم ...
نویسنده :
بابای سبحان
23:38
خوابی زیبا مانند ستاره
بسیار آرام و ناز خوابیده بودی هنوز پاهای زیبایت به زمین نمی رسید اما نوک انگشتات را روی زمین گذاشته بودی تا نقطه اتکا داشته باشی یادته روز اول به دنیا اومدنت بهت گفتم با این پاهات قدم های بزرگی بر میداری؟ کم کم داری برداشتن این قدمهای بزرگ را شروع میکنی نسبت به سنت زوده اما شروع کردی اما یادت باشه که هیچوقت پشت فرمون ماشین خوابت نبره(اولین نصیحت) ...
نویسنده :
بابای سبحان
23:31
تولد داداش سینا
باز هم تولد، اما اینبار تولد داداش سینا،آخه کی تولد من میشه؟ خیلی سرو صدا کردن اما من اصلا نترسیدم اصلا هم گریه نکردم، فقط نمیدونم چرا کلاهای سرشون کاغذی بود و بابام بادکنک هامو ترکوند. آخر مهمونی هم با اینکه کیکشون بزرگ بود باز هم به من کیک ندادن نمیدونم شاید فکر کردن من دوست ندارم! ! ! ! ...
نویسنده :
بابای سبحان
23:57