سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

سبحان ناصری

پس از واکسن شش ماهگی

به نظر مریض میومدی البته تب داشتی تب واکسن شش ماهگی با وجود تب باز هم دست از شیرین کاری بر نمی داشتی مدام با کارهای بامزه اما کوتاه و گاهی با لبخند های کوتاه نشون میدادی که مثل اون قدیما باز هم میخوای و میتونی و سرانجام تونستی بر واکسن شش ماهگی غلبه کنی و باز هم داد بزنی من قهرمانم   ...
14 دی 1390

خوابی زیبا مانند ستاره

بسیار آرام و ناز خوابیده بودی هنوز پاهای زیبایت به زمین نمی رسید اما نوک انگشتات را روی زمین گذاشته بودی تا نقطه اتکا داشته باشی یادته روز اول به دنیا اومدنت بهت گفتم با این پاهات قدم های بزرگی بر میداری؟ کم کم داری برداشتن این قدمهای بزرگ را شروع میکنی نسبت به سنت زوده اما شروع کردی اما یادت باشه که هیچوقت پشت فرمون ماشین خوابت نبره(اولین نصیحت) ...
14 دی 1390

تولد داداش سینا

  باز هم تولد، اما اینبار تولد داداش سینا،آخه کی تولد من میشه؟ خیلی سرو صدا کردن اما من اصلا نترسیدم اصلا هم گریه نکردم، فقط نمیدونم چرا کلاهای سرشون کاغذی بود و بابام بادکنک هامو ترکوند. آخر مهمونی هم با اینکه کیکشون بزرگ بود باز هم به من کیک ندادن نمیدونم شاید فکر کردن من دوست ندارم! ! ! ! ...
28 آذر 1390

گوسفند عقیقه

بنام خدا و به یارى خدا، خدایا این عقیقه از طرف سبحان است گوشتش بجاى گوشت او، و خونش بجای خون او، و استخوانش بجای استخوان او خدایا قرارش ده نگهداردین محمد و خاندان پاک او و نگهدار او را همواره سالم و تندرست برای پدر و مادرش ...
15 شهريور 1390

آخ جون عروسی

یک دست لباس نو گرفتیم و کلی خوشگلت کردیم و بردیمت یک جای خوب دامادی پسر داییت بود کلی تفریح کردی و کلی خودتو تو مهمونی برای همه عزیز کردی، آخر شب هم رفتی و روی ماشین عروس نشستی و یک عکس یادگاری گرفتی که تاحالا کسی نگرفته   ...
15 شهريور 1390

قهرمان غلبه بر واکسن دوماهگی

 پس از دوماه تلاش و کوشش به اینجا رسیدیم که در دوماهگی با مامان و خاله رفتید دوتا واکسن وحشتناک به پاهای مثل گلت زدی بعد از ظهر یک کوچولو تب کردی اما از شب به آرومی مثل یک قهرمان سرت را بالا گرفتی و گفتی : بابا،مامان، من برنده شدم من قهرمانم ...
15 شهريور 1390

اولین گردش و تفریح در خارج از شهر

  فقط 35 روز از عمرت نگذشته بود که تصمیم گرفتیم ببریمت تا بیرون ازشهر را هم ببینی اما اینقدر خوش مسافرت بودی که تمام مدت رفت و برگشت داخل ماشین و جایی که اتراق کردیم داخل چادر خواب بودی. ((جوجه ها را بجای شما خوردیم)) ...
15 شهريور 1390